هدیه سرخ برای نجات زندگی

8 ماه پیش

ساعت ۹ شب قرار عاشقانه مادر و پسر بود، صدای نور دیده اش هر شب در گوشش می پیچد. بیقرار می شود و دلتنگ.آخر پسرش خیلی هوای دل مادر را داشت.

معصومه درخشان: نورالدین پسر نوجوانی بود مثل همه سن و سالانش، درس می خواند، ورزش می کرد، با خواهرها و برادرهایش شوخی می کرد و خلاصه زندگی ساده ای داشت.

نورالدین گاه و بی گاه سردردهایی داشت که پزشکان آن را بی خطر اعلام کرده بودند. ولی سردردی که در ۱۸ سالگی به سراغش آمد با بقیه سردردها فرق می کرد.

پدر و مادرش سریع او را به پزشک می برند و پزشک معالج بعد از بررسی جواب آزمایش، عکس و سی تی اسکن می گوید” در مغز نورالدین آب جمع شده، اما چون حرکتی ندارد خطری محسوب نمی شود و نیازی به عمل جراحی ندارد”.

روال عادی زندگی

نورالدین قصه ما به حرف پزشکان اعتماد کرد و به روال عادی زندگی برگشت. در رشته ریاضی دیپلم گرفت، وارد دانشگاه شد و بعد ازدواج کرد و صاحب فرزند شد.

سردرد های لعنتی

اما سردرد لعنتی دست بردار نبود و دوباره به سراغش آمد.این بار پزشک گفت نورالدین دچار ناهنجاری‌ عروق مغزی( AVM) شده و باید مغزش عمل شود.

طی دو سال اخیر چهار یا پنج بار آنژیو مغزی کردند.

در شهریور ماه سال ۱۴۰۲ که برای پنجمین بار آنژیو مغزی شده بود به خانه آمد ولی از بخت بد نه تنها حالش بهتر نشد بلکه وخیم تر و بدتر شد. دکترها شانت گذاشتند تا مایعی که در قسمت نزدیک غده هیپوتالاموس مغزش جمع شده خالی شود.

در اثر بیماری ناهنجاری عروقی مغز تحت فشار بود. پزشکان گفتد متاسفانه نورالدین دچار خون ریزی مغزی شده است.

شمع زندگی نورالدین خاموش شد

از ۲۶ شهریور تا ۲۷ مهر ماه سال ۱۴۰۲ که نورالدین به مدت ۲۹ روز در بیمارستان بستری بود به کما رفت. پدر و مادر و همسرش آرام و قرار نداشتند دختر دلبندش بیقرار بابا بود و سرانجام شمع زندگی نورالدین در بیست و هفتمین روز مهرماه خاموش شد اما هنوز برای تعدادی از بیماران چشم انتظار روزنه امیدی بود که دوباره به زندگی لبخند بزنند و پدر، مادر و همسر نورالدین این امید را به آنها برگرداندند چرا که تصمیم گرفته بودند گوهرهای وجودی پسرشان را دفن نکنند.

اکنون نورالدین قصه ما در کنارمان نیست.

دو راهی بخشش یا بی تفاوتی

در یک عصر خنک بهاری مهمان پدر و مادر نورالدین عباس نژاد شدم تا از تصمیم گیری برای یک انتخاب و عبور از دو راهی بخشش یا بی تفاوتی برایم بگویند.

از آقای عباس نژاد پدر نورالدین می خواهم از نورچشمی خودش بگوید” پنجمین بار که مغزش را آنژیو کردند حالش بدتر شد و خون ریزی کرد.به زور دستگاه هایی که بهش وصل کرده بودند زنده بود.

آن روز در بیمارستان بودم بعد از مدتی پزشک معالج گفت متاسفانه پسر شما دچار مرگ مغزی شده است.

خیلی ناراحت شدم “آقای دکتر یعنی امیدی به زنده ماندن پسرم نیست”. نه متاسفم.

اهدای عضو

دکتر اظهارتاسف کرد و گفت” هزاران بیمار در صف انتظار هستند تا خانواده ها برای اهدای عضو رضایت دهند و اعضای بدن بیماران مرگ مغزی به آنها پیوند زده شود.شما به اهدای عضو رضایت می دهید؟”.

آقای دکتر اگر امیدی به زنده ماندن پسرم نیست اگر امروز هم عمرش تمام نشود فردا تمام می شود پس چه بهتر که اهدای عضو انجام شود تا حداقل یک نفر به زندگی بازگردد.

چون پسرم مومن و متدین بود همان لحظه جواب مثبت دادم و گفتم اگر فرزند یک خانواده دیگر نجات پیدا کند انگار فرزند خودم از بیماری نجات یافته.خواستم پسرم خیر و ثواب دنیا و آخرت نصیبش شود.”

تا آن روز در مورد اهدای عضو اطلاعاتی داشتید؟ راستش تا آن لحظه هیچ اطلاعی از اهدای عضو نداشتم.ولی همین که متوجه شدم یک عضو سالم بدن بیمار مرگ مغزی شده می تواند زندگی یک نفر را نجات دهد همان لحظه قبول کردم و گفتم خدایا هرچه خودت صلاح بدانی.

پزشک گفت در مدت ۲۹ روزی که در بیمارستان بستری بود کلیه هایش از کار افتاده و فقط کبدش قابل اهداء است.

نورالدین امانت خدا بود

پدر بعد از تعریف کردن این مطلب سکوت می کند.در این فاصله مادر نورالدین هم کنارم می آید. دوست دارم بقیه روایت را از زبان مادر بشنوم.

خانم صدیقه عسگری دارابی مادر نورالدین به محض اینکه می خواهد از نور دیده اش حرف بزند بغض راه گلویش را می بندد و چشم هایش بارانی می شود.

کمی صبر می کنم دلش آرام شود” میدانی دخترم پسرم نورالدین امانت خدا بود دست ما، خودش داده بود خودش هم گرفت. هر چند برای ماندنش دعا و راز و نیاز کردم، ضجه زدم، به خدا التماس کردم ولی حکمت خدا چیزی دیگری است و ما نمی دانیم. راضی هستم به رضای خدا.

آن روز من در خانه بودم و نمی دانستم در بیمارستان چه اتفاقی افتاده .پسر بزرگم به خانه آمد و زار زار گریه کرد. میان گریه هایش گفت مادر نورالدین فوت کرده است.

انگار دنیا دور سرم چرخید ، دو دستی به سرم زدم، قدرت هیچ کاری را نداشتم.

همان لحظه از بیمارستان زنگ زدند که پسر شما مرگ مغزی شده اگر مایل باشید می توانید کبدش را اهداء کنید. طولی نکشید همسرم از بیمارستان به خانه آمد و همان حرفی که از بیمارستان گفته بودند را تکرار کرد.

یک دل سیر نگاهش کردم

گفتم کاری از دستم بر نمی آید. حداقل بروم یک دل سیر نگاهش کنم. رفتم بیمارستان بالای سرش ایستادم و حسابی گریه کردم. گفتم خدایا راضیم به رضایت.

آن لحظه بیقرار و مضطرب بودم. پسر بزرگم برای عمل جراحی اهدای کبد نورالدین را به اتاق عمل تحویل داد.من نتوانستم آن لحظه را ببینم.

قرار عاشقی

ساعت ۹ شب قرار عاشقانه مادر و پسر بود. هر شب که از سرکار برمی گشت اول سری به مادر می زد، یک چای خوشرنگ مهمان مادر می شد و بعد به خانه خودش می رفت.

صدای نور دیده مادر هر شب در گوشش می پیچد. بیقرار می شود و دلتنگ.آخر پسرش خیلی هوای دل مادر را داشت.با هم صحبت می کردند، ریز ریز می خندیدند و قربان صدقه هم می رفتند و وقتی مادر می پرسید پسرم نورالدین چرا به خانه خودت نرفتی؟ می گفت مادرم دلتنگت هستم هر شب اول می آیم روی ماهت را ببینم بعد به خانه خودم بروم، مگر نه اینکه تماشای چهره پدر و مادر عبادت است.

اطلاع دارید کبد نورالدین به چه کسی پیوند زدند؟ کبد پسرم نورالدین به پسر ۲۴ ساله ای به نام میثم پیوند زده شد. وقتی او را دیدم با همدیگر حال و احوالپرسی کردیم. بهش گفتم الان تو پسر منی. امیدوارم هرچه زودتر عروسی کنی و من به جشن عروسیت بیایم.

مادر میثم را هم دیدم از خوشحالی می خواست پرواز کند.از ته دل ما را دعا می کرد و می گفت” زندگی دوباره پسرم را مدیون قلب رئوف شما هستم.

مادر ادامه می دهد: پسرم همیشه می گفت کسی که می خواهد در آرامش زندگی کند باید توقعاتش را به صفر برساند. همیشه احساس رضایت می کرد و شاکر بود.

با اینکه مریض احوال بود ولی هر وقت حالش را می پرسیدم می گفت حالم خوب است.

لالایی بی واژه مادر

مادر آه می کشد، آهی جگرسوز و لابه لای اشک هایی که صورتش را پوشانده آرام آرام می گوید”می دانی دخترم آن یکی پسرم هم در سال ۱۳۹۰ بر اثر ضایعه مغزی فوت کرد ولی او مرگ مغزی نشده بود.

پسرم حسن عضو پایگاه بسیج محله و حافظ قرآن بود. در خیابان طالقانی در پایگاه موسی بن جعفر کلاس های حفظ قرآن و نهج البلاغه برگزار می کرد.

برای دوره دکتری از طریق بورسیه تحصیلی دانشگاه سهند با همسرش به کانادا رفته بود.

برای حضور در مراسم عروسی برادرش به تبریز آمدند یک ماه از آمدنش به تبریز گذشته بود.یک روز صبح می خواست حاضر شده به دانشگاه برود حالش خراب شده و به زمین می افتد.

آن روز من کلاس قرآن بودم رسیدم خانه دیدم پسرم را با آمبولانس به بیمارستان برده اند.

اشک مجال حرف زدن نمی دهد. اشک لالایی بی واژه اوست برای پسران جوان و رشیدش. در حالی که با چادر گلدارش صورتش را پاک می کند” پسرم در بیمارستان بستری شد. تعطیلات خردادماه بود و پزشک متخصص در بیمارستان نبود.چند روزگذشت و پزشکان بعد از بررسی اولیه گفتند پسرم دچار پارگی رگ های خونی مغز شده و باید هرچه سریع تر عمل شود.

رگ مغزی پاره شده را عمل جراحی کرده و به رگ، گیره مخصوص زده بودند. دو هفتهبعد از عمل همان رگ پاره شده بود و خون ریزی کرد. پسرم با این خون ریزی به کما رفت و دیگر برنگشت.
از روزی که حالش خراب شد تا مدت بستری در بیمارستان و فوت کردنش یک ماه طول کشید.
این مادر فداکار خاطره رفتن به کانادا و دیدارپسرش را یکی از خاطرات ماندگار خود اعلام می کند” پسرم حسن در سال ۱۳۸۱ ازدواج کرد، در سال ۱۳۸۲ به کانادا رفتند.
در مدتی که پسرم در کانادا بود یک بار رفتیم پیش آنها. سال ۱۳۸۷ برای من و پدرش دعوتنامه فرستاد، همه کارها را خودش انجام داده بود. ما فقط سوار هواپیما شدیم و رفتیم. چهارماه در کانادا مهمان پسرم بودیم.
مادر با یادآوری خاطره سفر به کانادا خنده بر لبهایش نشسته” با پسرم حسن رفتیم بیرون، دلم می خواست مهر و تسبیح بخرم.هر چه گشتم ولی پیدا نکردم.پسرم گفت مادر از این چیزها که اینجا پیدا نمی شود. یک روز هم خواستم روسری بخرم با عروسم به خیابان های مختلف رفتیم تا اینکه توانستم یک مغازه پیدا کنم که روسری داشته باشد.
مادر خاطرات پسرانش را ورق می زند” پسرم حسن خیلی خوب درس می خواند، می گفت مادرجان ساعت سه نصف شب برای درس خواندن بیدارم کن، هرشب برای درس خواندن بیدار می شد تا وقتی دبیرستان را تمام کرد.
دانشجوی رشته شیمی دانشگاه شریف بود.
مادر قربان صدقه پسرانش می رود. پسرانی که هر لحظه حضورشان را در کنارش حس می کند و دل گویه هایش را برایشان تعریف می کند.
شعر سنگ مزار نورالدین
حالا پدر نورالدین کمی دلش آرام شده است. انگار که مطلب جدیدی یادش آمده باشد با یادآوری دست نوشته های پسرش در دفتر حساب و کتاب مغازه اش می گوید: پسرم نورالدین مغازه داشت و لوازم بهداشتی می فروخت.
در مغازه دفتری داشت که حساب و کتاب روزانه را می نوشت. در بالای هر صفحه دفترش آیات و روایات می نوشت و هر روز آن را می خواند.
در یکی از صفحات دفترش شعری نوشته بود که من هم همان شعر را روی سنگ قبرش نوشتم.
آنان ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺣﺮﻡ ﺩﻭﺳﺖ روانند
پیغام دل خسته ما را برسانند 
رفتند و ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮﺳﻨﺪ ﺁﻩ ﭼﻪ ﻣﯽ‌ﺷد
ما را عقب قافله خود بکشانند
وقت خداحافظی رسیده است و من به این فکر می کنم اگر ایثار تصویر می شد نقاش چیره دست کدام صحنه ایثار مادر را بر بوم هنر ماندگار می کرد.

0
برچسب ها :
نویسنده مطلب ادمین