وعده دیدار شهید جمهور با دختر معلول ماند به قیامت/ فیلم
دختر معلول قرار بود بعد از سفر استانی با رئیسجمهور دیدار داشته باشد، اما گویا سفرهای استانی تمامی نداشت و دغدغه رئیسجمهور بیش از نشستن در آرامش و صرف ۲ فنجان چای گرم بود، وی بیقرار محرومان بود و دیدار دختر معلول ماند به قیامت.
در مراسم تشییع پیکر شهید آیتالله سیدابراهیم رئیسی به ایشان گفتم که مگر نه اینکه قول داده بودید پس از اتمام سفرهای استانی با شما جلسهای میگذارم؛ جلسات استانی تمام شد و من همچنان در انتظار دیدار شما هستم. از قدیم گفتهاند الوعده وفا، اگرچه این انتظار در این دنیا هرگز به پایان نخواهد رسید، پس وعده دیدار شما هم بماند برای آن دنیا، که انشاءالله در آن دیدار شفاعتم کنید. من که در این دنیا از دیدار شما محروم شدم، امید دارم در آن دنیا که گرفتاریهایش بیش از این دنیاست، دستگیر من و همه کسانی باشید که مثل من به شفاعت شما احتیاج دارند.
این بخشی از صحبتهای دختر دانشجویی است که ویدئوی دیدارش با آیتالله سیدابراهیم رئیسی در فضای مجازی وایرال میشود.
دختر دانشجوی معلولی که بزرگترین آرزویش صحبت کردن با رئیس جمهور بود و سید خود به استقبالش رفت.
با دیدن این ویدئو با خودم گفتم مگر میشود که مردی اینقدر متواضع و فروتن باشد؟
از هر دری که میشد وارد شدم و به هر ریسمانی که میشد چنگ زدم تا شاید بتوانم چند دقیقهای پای صحبتهای او بنشینم، حالش را جویا شوم و گوش جان بسپارم به آنچه که بر او در دیدارش با شهید جمهورمان گذشته است.
بعد از آنکه با یکی دو ساعت پیگیریهای مداوم، بالاخره شماره تماسش را یافتم، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم. با دلهره و اضطراب به سمت تلفن رفتم و شماره دختر را گرفتم، بعد از چند بوق آزاد، صدای دختری با لحنی آرام و صدایی دلنشین، مانند آبی، آتش درونم را فرو نشاند.
خودم را معرفی کردم و بعد از صحبتها و احوالپرسیهای معمول، از روی کنجکاوی، بدون مقدمه میپرسم؛ از حال و هوای آن روزتان برایم بگویید. آیا به دلیل خاصی اصرار داشتید آقای رئیسی را ببینید و اینکه برخورد ایشان با شما چطور بود؟
بعد از کمی مکث شروع به سخن گفتن کرد، حال دیگر او بود که صحبت میکرد و من عطش شنیدن داشتم.
فاطمه کیانی، دانشجوی دکتری اقتصاد دانشگاه تهران هستم. مسائلی درمورد رشته اقتصاد که به آینده اقتصاد کشور مرتبط میشد، در ذهن داشتم. مسائلی که ریشه در نظام آموزش اقتصاددانان ایرانی داشت و من بر خود واجب میدانستم این موارد را با رئیس جمهور مطرح کنم. از طرفی با توجه به معلولیتی که داشتم قصد داشتم موضوعاتی هم پیرامون معلولین تحصیلکرده، با ایشان در میان بگذارم. معلولینی که مشکلشان دیگر نیازهای معیشتی صرف نیست.
البته موضوع اصلی صحبتم، مورد اول بود و در حاشیه میخواستم به موضوعات مربوط به معلولین بپردازم.
از مسؤولان برگزاری جلسه که از دانشجوهای دانشگاه بودند خواستم تا اجازه دهند نامهای که از قبل تنظیم کرده بودم را پشت تریبون برای ایشان بخوانم که گفتند: «باید از قبل هماهنگ میکردید».
با وجود اینکه دانشجوی دانشگاه تهران بودم، میدانستم با توجه به بروکراسیهایی که وجود دارد، امکانش نیست و …، خلاصه دیدم نمیتوانم معطل بمانم و گفتم شاید بهتر است همین حالا که رئیس جمهور در دسترس است با صدای خودم، خواستههایم را منعکس کنم.
این بود که برخاستم و با صدای بلند موضوعات مدنظرم را مطرح کردم. جمع دانشجویان و مسؤولان علمی کشور با دیدن این وضعیت، متعجب و بهتزده در سکوت فرو رفته بودند. لحن من انتقادی بود. همه منتظر بودند تا واکنش آقای رئیسی را ببینند؛ چراکه مخاطب اصلی من، ایشان بودند. همانطور که به سمت تریبون میرفتم، آنچنان که از تدین و فرهیختگی ایشان انتظار میرفت، در اوج حیرت حاضران، ایشان نیز با کمال تواضع و فروتنی به استقبال من آمدند.
خوشحال شدم اما تعجب نکردم. انتظار چنین رفتاری را از ایشان داشتم.
او رئیس جمهور منتخب من بود، با شناختی که نسبت به آقای رئیسی داشتم به وی رای داده بودم.
خلاصه تقاضایم را برایشان شرح دادم و نامهام را به گروه همراه ایشان دادم. در طی صحبت کوتاهی هم که بین ما ردوبدل شد، در میان همهمه حاضران به من قول دادند که حتماً جلسهای تدارک میبینند تا از نزدیک درمورد مسائل و مشکلات با یکدیگر صحبت کنیم. من گفتم «حاج آقا! میخواهم در جلسه پیرامون هر دو موضوع صحبت کنیم» که ایشان گفتند: «حتماً جلسه را برای شما میگذارم».
چند روز بعد از دفترشان تماس گرفتند و در کمال ادب گفتند: «میتوانیم برای فردا با شما جلسهای بگذاریم؛ اما آقای رئیسجمهور جلسه استانی دارند. اگر شما مایل باشید و اجازه بدهید جلسه استانیشان تمام شود، بعد برای شما جلسه بگذاریم. اما خیالتان راحت باشد که این اتفاق خواهد افتاد.»
من هم گفتم اشکالی ندارد. بهتر از این است که من با عجله مطالبم را بگویم. خلاصه منتظر ماندم تا سفرهای استانیشان تمام شود.
اما گویا سفرهای استانی تمامی نداشت. دغدغه رئیس جمهور برای رسیدگی به معضلات مردم بیش از آن بود که ملاقات با ایشان، برای نشستی در آرامش و صرف دو فنجان چای گرم به راحتی محقق شود. او بیقرار محرومان بود.
نه اینکه عمدی و به دلیل بیتوجهی باشد. بنده خداها، چند روز بعد از دیدار، از دفتر ایشان، تماس گرفتند. اما به دلیل مشغله کاری زیاد حاج آقا نشد که جلسه داشته باشیم.
در مراسم تشییع پیکر شهید آیتالله سیدابراهیم رئیسی به ایشان گفتم؛ مگر نه اینکه قول داده بودید پس از اتمام سفرهای استانی با شما جلسهای میگذارم؛ جلسات استانی تمام شد و من همچنان در انتظار دیدار شما هستم. از قدیم گفتهاند الوعده وفا، اگرچه این انتظار در این دنیا هرگز به پایان نخواهد رسید، پس وعده دیدار شما هم بماند برای آن دنیا که انشاءالله در آن دیدار شفاعتم کنید. من که در این دنیا از دیدار شما محروم شدم، امید دارم در آن دنیا که گرفتاریهایش بیش از این دنیاست، دستگیر من و همه کسانی باشید که مثل من به شفاعت شما احتیاج دارند.
من ایشان را انسانی صادق الوعد میدانم و مطمئن هستم روزی به مشکلات من رسیدگی میکنند. روزی که من به دستگیری ایشان محتاجترم و هم ایشان به دستگیری من توانمندتر.
از شما خواهش میکنم گفتههایم را به شکلی منتقل نکنید که انگار ایشان بیتوجهی کردهاند و حرفی زدهاند که عمل نکردهاند. یقین دارم ایشان قصد داشتند مشکلات را برطرف کنند، اما اولویتهای بیشتر و مهمتری داشتند. اصلا اینطور احساس نمیکنم که وعدهشان عمل نشد. اخلاص ایشان به قدری به دل مینشیند که ایمان دارم هیچ ظاهرسازی و نگاه تبلیغاتی در رفتارشان وجود نداشت.
به یاد دارم یکی از آقایان در آن هیاهو گفت که فلانی اصرار دارد جلوی تریبون برود تا مقابل دوربینها دیده شود، بگذارید برود.
گفتم: نخیر آقا! مسایل مهمی را باید به گوش رئیس جمهور برسانم. بروکراسیهای اداری باعث میشود که آدم بلند شود و حرف دلش را با صدای خودش بزند.
خیلی خوشحالم که دیداری هرچند کوتاه با ایشان داشتم و یک قرار خیلی خوب با ایشان گذاشتم. دیداری که با آرزوی فرا رسیدنش تلاش میکنم با وجود تمام کمبودهایی که در نظام آموزشی کشور وجود دارد، هر روز کارآمدتر از گذشته دانشجویی کنم به امید روزی که من هم بتوانم سنگی را از مسیر پیشرفت کشور و نظام جمهوری اسلامی بردارم.
چه خوب شد که جلسه دیدار ما ماند برای روزی که من بیشتر به ایشان نیاز دارم.
دیگر از آن لحن آرام دختر خبری نیست. دیگر قادر به مخفی کردن احساساتش نیست، با صدای لرزان در پایان صحبتهایش زمزمه میکند:
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
دلم برای تو تنگ است
صدا کن مرا.
در حالی که بغض راه گلویم را بسته و فرصت صحبت را از من گرفته، واژهای نمییابم تا آنچنان که باید حس همدردی خود را با دختر دانشجو ابراز کنم. با خود میگویم؛ خدای من! چگونه این سید جلیلالقدر این دختر را تا این حد تحت تأثیر قرار داده که اینقدر بیتاب و دلتنگ اوست و حتی در روز تشییع هم دست از درد دل کردن با او نمیکشد.
گفتوگوی من با فاطمه کیانی، دختر دانشجوی دکتری اقتصاد دانشگاه تهران که با شهید جمهورمان وعده دیداری داشت که هرگز محقق نشد، در اینجا به پایان رسیده، اما مطمئن هستم در بین مردم کشورم، بیشمارند افرادی که از این مرد بزرگ و خادم ملت، خاطرات زیبا و به یادماندنی در ذهن خود به یادگار دارند که شاید بسیاری از آنها تا ابد همچون راز سربه مُهری در دلها باقی بمانند و هرگز فاش نشوند.